من نمی توانم از ابتدا متولد شوم، من ماشین زمان ندارم... من باید با همین دیوانگی ها بهترین کاری که می توانم را بکنم و بروم و بمیرم... مثلا بنویسم و نابود کنم و دوباره بنویسم... مغزم اما خالی ست... مغزم اما ای وای... من مریض شده ام، ننوشتن مرا مریض می کند! بیا من و مغز خالی ام را بردار و ببر نیمه شب ها تجریش بلال بخوریم و شمع بخریم... من باید شمع روشن کنم تا بیشتر از این تاریک نشده ام! دلم نور می خواهد!... دلم عشق می خواهد هنوز و دارم پیر می شوم... دلم نور می خواهد و خنده های بی ترس...
↧