در من دراکولای غمگینی ست، می فهمی!؟ نه ببخشید این که مال من نبود؛ در من کشوری ست که در تمام خیابان هایش جنازه روی جنازه افتاده است و بر بام هایش پرچم های سفید با باد سالسا می رقصند! ما صلح کرده ایم اما کسی برای دیدن این صلح زنده نیست! ما صلح کرده ایم و من دستِ آخر دست از سر کسی برداشته ام که همان اوایل راه دست از زیر سرم کشیده بود و من خودم برای خودم این جنگ را به امید پیروزی هر دو نفرمان بیهوده هی بر دهل کوبیدم و جنازه روی جنازه افتاد تمام این روزهای فرسوده را!... حالا اما قرن تمدن است به هر حال؛ قرن آزادی انسان هاست، و ما از بس که متمدن و آزاد و فوق العاده و عاقلیم صلح کرده ایم که کاری به کار هم نداشته باشیم و او زندگی اش را بکند و من زندگی ام را زل بزنم و آوازهای احمقانه ی جداگانه بخوانیم و او با پرچم های سفید سالسا برقصد و من با خیابان هایی که جسدها افتاده روی جسد در آنها! ما صلح کرده ایم که در این رقص ها مسیرمان به هم نخورد حتی به قدر سلامی، حتی به قدر نگاهی،... ای بابا نا سلامتی ما صلح کرده ایم ها، بلند شوید، شامپاینی، بادکنکی، ریسه ای، قر کمری، داریه و دنبکی چیزی...، هی...! با شمایم...! هیچ!!؟... می بینید؟ ما صلح کرده ایم اما کسی برای جشن گرفتن زنده نیست!! در عوض در من کشور آزاد و متمدنی ست که از این آزادی بیزار است! موسیقی تیتراژ لطفا... کسی بی زحمت چیزی در من بنوازد، ترجیحا چنگ!...
↧