لعنت به اولبن ها که میچسبند به ذهن من! اولین باری که "بهترینم" صدایت کردم را چطور فراموش کنم!؟ و آن جوابی که تو دادی را چطور فراموش کنم!؟... اولین باری که گفتی "دوستت دارم" را چطور فراموش کنم!؟ و آن جوابی که من دادم را چطور فراموش کنم!؟... چرا اولین ها با تمام نقطه ها و ویرگول هایشان، چرا همه ی اولین ها عین همان روز اول، چسبیده اند به مغز من!؟ چطور فراموش کنم اولین باری که چشم هایت زیرنور تیر چراغ محوطه ی بیرونِ تالار حافظ عسلی شد!؟ این روزها به حمایت از حال ِ من از یک طرف جمشید هر شب حوصله ندارد، قهرکرده است رفته است توی اتاق و در را روی خودش بسته است... حبیب از یک طرف میگوید: دیدی دنیا دو روزه وفا نداره!؟ دیدی طنابش تخمی بود!؟ دیدی گرد و خاک کردی و گردِ خرِ سُمِ اسبانِ شما نیز بگذرد!؟ دیدی دیوونه ها همه اخمو شدن آویزون شدن!؟ دیدی مردمِ بی لبخند!؟ دیدی زمین سفت نبود!؟ دیدی حیف کردی!؟ دیدی دیوونه ها جای چون زدن همه رفتن فیسبوک از لجت!؟ و دلبر هم از آن طرف بیخ گوشم تقریبا هر شب از توی هنس فری میگوید: "آب بخور خوب میشی، ماها هممون عصبانی ایم!".... فرهاد هم از آن دنیا زنده می شود می پرد توی سرم که: تو ای شورِ بومِ غمین،... پُر از خون دل و مهربان، تو ای دختِ شرمگینِ امّید، تو را دوست دارم اگر دوست دارم!، تو را دوست دارم... اگر دوست دارم!"
.
.
پ.ن: نقدی داشته ام اخیرا با مضمونِ اینکه چیزهایی ننویس که فقط خودت بفهمی!... و داری توهین به خواننده می کنی با این کار!... یعنی الان می گویید تقصیر من است که شما حبیب و جمشید و دلبر و فرهاد را شنیده اید یا نشنیده اید!؟ یا الان تقصیر من است که شما... بگذریم... آب بخورید خوب می شید... تا میتونید آب بخورید... ماها هممون عصبانی ایم، ما همه هممون اشتباهی اینجاییم!!!