اینجا اهواز است و من کم می نویسم. خودِ اهواز هم که نه حالا؛ روستای شادگان، روستای عطیش، و چند روستای عرب نشین ِ دیگر که اسم هاشان سخت است، اینجا هر طرف که دور خودم می چرخم تا مُچ توی گِل و خاکم و تا افق شوره زار و بیابان و خار و گاه نیزار می بینم و دختربچه هایی با موهای طلایی و پاهای برهنه و چشم های درشتِ عسلی که وقتی می دوند و بغلم می کنند و "خانم محدیه!!" صدایم می زنند و با شادی حرف می زنند و توی حرفِ هم می پرند تا نگاهم را بدزدند زبانشان را نمی فهمم، اینجا اگر گاهی خاک در آسمان نپیچد و نگردد آسمان آبی ست، عکس می گیرم، قدم میزنم، موسیقی گوش می دهم و ای کاش زبان بچه ها را می فهمیدم، غروب های اینجا عالی ست، سرخِ سرخ و شبیه کارت پستال... چهل و پنج روز است که غروب های زیبایی دارم که هیچ برج و بنا و سَرسامی سر راهش نیست... به گالیله هم فکر می کنم اینجا، هر کجا که تمام دور و برم تا افق باز است و می شود یکجا ایستاد و 360 درجه ی کامل دور خود آرام چرخید و خط افقی که هیچ کجا چیزی مانعش نیست را با چشم دنبال کرد، به گالیله و کلیسا فکر می کنم، زمین به همین سادگی و وضوح گرد است! چرا آن روزها نمی دیدند!؟ امروز ما چه چیزهایی را نمی بینیم که بعدها به همین شدت و به همین سادگی و وضوح پیداست!؟؟ به تهران فکر می کنم، به اینکه اگر کسانی که دوستشان دارم آنجا نبودند هیچوقت دلم برای تهران تنگ نمی شد... به شعر فکر نمی کنم، من خیلی وقت است که به شعر فکر نمی کنم. به رفتن فکر می کنم، به رفتن از همه جا، به رفتن از اینجا به یک جای دیگر و بعد به جاهای دیگر و دیگر تر!... به برنگشتن! تهران شهر خواب و کابوس و ترافیک و تنهایی ست. من در نهایت تعجب اصلا کابوس نمی بینم اینجا...! اینجا فقط دلتنگ می شوم، برای محمدحسینم و آن دیگرانی که دوستشان دارم، دلم برای خانه ام تنگ نمی شود، دلم برای وسایلم تنگ نمی شود، من عاشق این بی آنتنیِ گوشی و مودم ام هستم! عاشق این جاده های پرتِ خاکی، عاشق این نبودن!
↧